پیامبری که به غلامی فروخته شد .
 
کلاس پنجمی ها
کلاس پنجم (د)دبستان شهید باهنر بوشهر وبلاگی برای همه ی گلهای خوشبوی کلاسم
 
 

ضرت خضر تو مرا به وجه خدا قسم دادی و کمک خواستی من نمی توانم ناامیدت کنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتیاجت را برطرف کن! فقیر حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت. حضرت خضر مدتی در نزد خریدار ماند، اما خریدار به او کارواگذار نمی کرد. حضرت خضربه خریدار خود فرمودند: تو مرا برای خدمت خریدی، چرا به من کار واگذار نمی کنی؟

خریدار گفت: من مایل نیستم که تو را به زحمت اندازم، تو پیرمرد سالخورده هستی. حضرت خضر من به هر کاری توانا هستم و زحمتی بر من نیست. خریدار گفت: حال که چنین است این سنگها را از اینجا ببر! با اینکه برای جابجا کردن سنگها شش نفر در یک روز لازم بود، ولی سنگها را در یک ساعت به مکان معین جابجا کرد. خریدار خوشحال شد و تشویقش نمود و گفت: آفرین بر تو! کاری کردی که از عهده یک نفر بیرون بود که چنین کاری را انجام دهد.
 

روزگار سپری شد تا روزی برای خریدار سفری پیش آمد خواست به مسافرت برود، به حضرت خضرگفت: من تو را درستکار میدانم می خواهم به مسافرت بروم، تو جانشین من باش، با خانواده ام به نیکی رفتار کن تا من از سفر برگردم و چون پیرمرد هستی لازم نیست کار کنی، کار برایت زحمت است. خضر: نه هرگز زحمتی برایم نیست. خریدار گفت:  حال که چنین است مقداری خشت بزن تا برگردم. خریدار به سفر رفت،حضرت خضربه تنهایی خشت درست کرد و ساختمان زیبایی بنا نمود. خریدار که از سفر برگشت، دید که حضرت خضرخشت را زده و ساختمانی را هم با آن خشت ساخته است.
 

بسیار تعجب کرد و گفت: تو را به عظمت خدا سوگند می دهم که بگویی تو کیستی و چه کاره ای؟ حضرت خضر فرمودند: چون مرا به عظمت خدا سوگند دادی و همین مطلب مرا به زحمت انداخت و به عنوان غلام فروخته شدم. اکنون مجبورم که داستانم را به شما بگویم: فقیر نیازمندی از من صدقه خواست و من چیزی از مال دنیا نداشتم که به او کمک کنم. مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختیار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت. اکنون به شما می گویم هرگاه سائلی از کسی چیزی بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتی که می تواند به او کمک کند، سائل را رد کند روز قیامت در حالی محشور خواهد شد که در صورت او پوست، گوشت و خون نیست.

 

تنها استخوانهای صورتش میمانند که وقت حرکت صدا می کنند.خریدار چون حضرت خضررا شناخت گفت: مرا ببخش که تو را نشناختم. و به زحمت انداختم.  حضرت خضر فرمودند: طوری نیست. چون تو مرا نگه داشتی و درباره ام نیکی نمودی. خریدار گفت: پدر و مادرم فدایت باد! خود و تمام هستی ام در اختیار شماست. حضرت خضرفرمودند: دوست دارم مرا آزاد کنی تا خدا را عبادت کنم. خریدار نیز پیامبر خدا را آزاد کرد و حضرت حضرت خضرفرمود: « خداوند را سپاسگزارم که پس از بردگی مرا آزاد نمود. »



 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


. خدایا خارج کن مرا از تاریکی های فکر ،وروشنی ببخش دلم را به الطاف بی کرانت . ای بی نهایت مهربان .
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من و شاگردان کلاسم و آدرس panjom-a-1391.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 19
بازدید کل : 2707
تعداد مطالب : 156
تعداد نظرات : 44
تعداد آنلاین : 1